بازنویسی افسانه شال ترس ممد

 

#افسانه_های_کهن_ایران
#شال_ترس_ممد(محمدِشغال ترس)
#گیلان

#بازنویسی_سحرسلطانی

در روزگاران قدیم کنار جنگلهای انبوه گیلان ، جنگلبانی بود که قدی بلند و هیبتی رشید داشت نامش «ممد» بود او کلبه ای کنار جنگل داشت و با همسرش «رعنا» زندگی می کرد. ممد از هیچ چیز نمی ترسید جز شغال، وقتی سایه شغالی به مرغدانی نزدیک می شد دست و پایش را گم می کرد و سرگیجه می گرفت و از حال می رفت! رعنا که می آمد از مرغدانی تخم مرغ بردارد می دید چه اتفاقی افتاده و بلاخره یک روز عصبانی شد و به شوهرش گفت: ممد! وقتی می روی در اعماق جنگل برای نگهداری از حیوانات از هیچ حیوانی نمی ترسی چرا از شغال ها می ترسی؟ باید فکر کنی و بفهمی !
ممد قبول کرد ، تفنگ و تبر و طنابی که خودش با نی های مرداب بافته بود را بر داشت و راه افتاد در جنگل ، رفت و رفت تا شب شد. کلبه ای دید و سرو صدایی شنید. گفت هر چه باداباد، اگر صاحب کلبه اجازه دهد امشب اینجا می مانم تا با خودم فکر کنم.
در زد و داخل شد. ای عجب! به جای آدمیزاد سه غول با شاخ و دم نشسته بودند و غذا می خوردند. غول سیاه غرشی کرد و به غول سرخ و غول زرد گفت : ببینید کی اومده ! لقمه تازه از راه رسیده.
ممد گفت: من لقمه ام یا شما سه تا ؟ داد نزن، هوار نکن! سه تا شرط می گذارم اگر برنده شدید من را بخورید . اگر من بردم هر سه تا تون را یک لقمه می کنم .
غول ها قبول کردند.
شرط اول این است که من می روم کنار دیوار . هر کدامتان گنده تر و پر زور تر است بیاید و قوی ترین مشت اش را بزند به شانه ی من. غول سیاه که از همه بزرگتر بود می رود و تا می خواهد مشت محکم به شانه ممد بزند ممد جا خالی می دهد و مشت او به دیوار می خورد و از درد به خودش می پیجد: ای داد ! ای فغان!
ممد می گوید حالا نوبت من است. وایسا کنار دیوار. غول می ایستد. ممد به جای مشت تبرش را می زند به شانه غول سیاه. غول زار زار گریه می کند این چه مشتی بود؟ ممد می گوید مشت نبود که! انگشت کوچکه دستم را زدم بهت.
شرط دوم این است که هر کسی بلندترین موی اش را بیاورد برنده است. غول سرخ که موهایش تا زمین بود یک تار مویش را می کند. می گذارد وسط اندازه می گیرند می شود چهار متر. ممد طنابی را که با نی های مردابی بافته بود می آورد و اندازه می گیرند می شود هفت متر . باز هم ممد برنده می شود.
غول ها که حسابی عصبانی بودند و از ممد می ترسیدند گفتند قبول نیست حالا نوبت ماست شرط بگذاریم. ممد می گوید قبول!
غول زرد می گوید هر کسی یک سنگ پرت می کنیم هر کی بیشتر پرت کرد برنده است. غول سنگ را پرت کرد رفت در جنگل و خورد به شاخه های درخت و صدای بلندی آمد. ممد به جای سنگ یک گلوله از تفنگ شلیک کرد و یک صدای بلند شلیک در جنگل پیچید پرنده ها و حیوانات جنگل ترسیدند و جیغ و داد کردند و از لانه هایشان بیرون زدند.
غول ها که حسابی از ممد ترسیده بودند گفتند تو شرطها را بردی لطفا ما را نخور، ما نوکرت می شویم.
ممد گفت امشب خسته ام و می خواهم بخوابم . اگر سرو صدا کنید فردا به جای صبحانه می خورمتان.
غول ها گفتند برو در اتاق گرم و نرم و در تخت ما بخواب. ممد قبول کرد. وقتی رفت در اتاق و در را بست . با خودش گفت احتیاط شرط عقل است بهتر است بروم در کمد غول ها بخوابم یک متکای بزرگ می گذارد زیر پتو روی تخت و می رود در کمد و در را می بندد. غولها که خیلی ترسیده بودند نصف شب تصمیم می گیرند بروند ممد را در خواب گیر بیندازند و انقدر کتکش بزنند تا بمیرد و صبحانه انها را نخورد. حمله می کنند به اتاق تاریک و متکای زیر پتور را با مشت و لگد له می کنند.صبح که می شود ممد از کمد می اید بیرون و می رود سراغ غول ها. غول ها که او را می ببند شروع می کنندبه گریه و زاری. ممد می گوید چه خبر است؟ چقدر اتاقتان پشه داشت. دیشب که خواب بودم چند تا پشه آمدند و نیشم زدند. حالا وقت صبحانه است اب بگذارید بجوشد تا یکی یکی بپزم و بخورمتان! غول ها گفتند ما هرچه گنج داریم می دهیم به تو ما را نخور. گنج های هفت سرزمین را که دزدیده بودند می اوردند برای ممد. ممد می گوید گنج ها را بریزید در کیسه ببریم خانه ی ما .
ممد جلو وغولها کیسه به دوش پشت سرش راه می افتند به خانه ممد که می رسند ممد زود می رود و ماجرا را برای همسرش رعنا تعریف می کند. رعنا می گوید : افرین به هوشت مرد شجاع! بیا کاری کنیم که غولها بروند از این جنگل برای همیشه و مردم را راحت بگذارند. ممد می گوید چه کنیم؟ رعنا می گوید: کیسه ها را که آوردند من گنجها را خالی می کنم با کاه پر میکنم و تو صدایم کن.
غول ها کیسه ها را به رعنا تحویل می دهند. رعنا می گوید زحمت کشیدید صبر کنید یک شربتی چیزی بیاورم خستگی در کنید. زیر درخت نارون بشینید تا بیایم. چند دقیقه بعد ممد رعنا را صدا می کند. رعنا در حالی که کیسه های پر کاه را سر انگشت گرفته می اید می گوید این گنج های هفت سرزمین شماست؟ این ها به این سبکی به چه درد ما می خورد. غولها که حسابی از زور رعنا ترسیده بودند و با خودشان فکر می کردند ما این همه عرق ریختیم و زور زدیم کیسه ها را بیاریم این زن با نوک انگشت گرفته ، پس اگر عصبانی بشود همراه شوهرش ما را می کشد پا به فرار گذاشتند.
همینجور که بر سر می زدند و می دویدند رسیدند به شغال. شغال پرسید غول ها چرا اینقدر گریه می کنید چه بلایی سرتان آمده؟ غولها ماجرا را گفتند. شغال شروع کرد به خنده حالا نخند کی بخند! گفت : ممد ترسو را می گویید او شما را ترسانده؟ بیاید برویم نشانتان بدهم چقدر ترسو است. یک شاخه انگور می کند و اندازد در گردنش و سر آن را می دهد دست غول ها و می گوید: این شاخه را بگیرید تا نترسید من با شما هستم و ممد از شغالها می ترسد. برویم حسابش را برسیم.
غول ها و شغال به پشت دیوار خانه ممد که رسیدند. ممد چشمش افتاد به شغال ؛ الان وقتش بود تا به خودش نشان دهد که زیرکی ، ترس را شکست می دهد. رفت پشت نرده های چوبی ایوان داد زد: آهای شغاله باز بدقولی کردی؟تو که میدانی فردا میهمانی داریم. هزار هزار فامیل داریم. به جای پنج تا غول سه تا اوردی برای کباب؟
غولها تا این حرفهای ممد را شنیدند نعره کشیدند و دویدند. شاخه انگور دور گردن شغال پیچید و نفسش را برید.

@iranb4c

درباره سحر سلطانی

سحر سلطانی دانش آموخته دکتری فلسفه تربیت خوارزمی تهران، تسهیلگر فلسفه برای کودکان، نویسنده و مدرس. عضو هیئت مدیره چهارمین دوره انجمن فلسفه تعلیم و تربیت ایران.

پیشنهاد ما به شما

ریگو و رزا / نوشته:لورنتس پائولی/ تصویرگر: کاترین شرر/ مترجم: الهام مقدس

ماجراهای ریگو و رزا (دو جلدی) Rigo und Rosa نوشته: لورنتس پائولی Lorenz Pauli تصویر: …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *