چهارشنبه خاتون/ بازآفرینی افسانه ای گیلانی توسط سحر سلطانی

#چهارشنبه‌خاتون / هدیه ای به کودکان ایران به مناسبت آغاز قرن پانزدهم خورشیدی
بازافرینی: #سحرسلطانی
از مجموعه افسانه های کهن اقوام ایرانی
گروه سنی: +۶

🔥🔥🔥🔥🔥

در روزگاران قدیم در میان جنگلهای گیلان در فصل بهار دختری زاده شد به نام «خاتون»، صبحی که خاتون به دنیا آمد، پرنده‌های جنگل آواز خواندند. وقتی مادر خاتون او را در آغوش گرفت، دید آنقدر پستانهایش پرشیر است که می تواند به نوزاد همسایه هم که مادرش را سر زایمان از دست داده بود، شیر بدهد.
پدر خاتون کشاورز بود و صبحی که دخترش به دنیا آمد چاه خانه و مزرعه شان قل‌قل جوشید و پر از آب شد.
پدر و مادر خاتون تولد دخترشان را به فال نیک گرفتند.
هرچقدر خاتون بزرگ‌تر می‌شد هر جایی که می‌رفت با خود زیبایی، شادی و برکت می‌برد.
مردم روستا او را دوست داشتند و با شنیدن صدای آواز او از دور، خستگی کار در شالیزارها را فراموش می‌کردند. ماهگیرها آنقدر صدای آواز خاتون را دوست داشتند که تور ماهیگیری از دستشان رها می‌شد و ماهی‌های صید شده به رودخانه و دریا باز می‌گشتند. شکارچی ها دام‌ها و تله‌ها را فراموش می‌کردند و به صدای خاتون گوش می دادند.
انگار که صدای خاتون برای مردم روستا امید و مهر می آورد و به زندگی آنها برکت می‌بخشید. شالی‌های برنج پر محصول و سبزی‌ها تازه و نمک‌ها در پیاله و آینه‌ها شفاف تر از هر روز می‌شدند.

خاتون هر روز کنار چاه خانه شان می‌رفت و با شانه‌ی چوبی موهای سیاهش را که تا زمین می‌رسید، شانه می‌زد و صورتش را در آب چاه تماشا می‌کرد. وقتی تصویر صورت سفید چون ماه با چشمان سیاه چون شب و لب های سرخ همچون انار او در آب می‌افتاد، پرنده‌ها و مرغ و خروس‌ها هم برای تماشای او دورش جمع می‌شدند. خاتون یک مشت گندم برای پرنده ها می‌ریخت و آواز می‌خواند.

روزی از روزها وقتی خاتون موهایش را شانه می‌زد و آواز می‌خواند کبوتری سفید از بام همسایه پرید و بر دامنش نشست. خاتون مشتی گندم برایش ریخت اما کبوتر نوک برچید و تُکی بر دانه‌ها نزد.
خاتون پرسید: کبوتر سپید آبت بدم؟ دونت بدم؟ غمت نباشه کفترم.

کبوتر بق بقویی کرد و گفت: مرد همسایه رفته به جنگ، بی‌بی خانه بس که حصیر بافته کمر درد داره و مریض احواله، تغار برنج شون خالیه، بچه ها پلو ندارند من چرا دونه بخورم؟ دل ندارم سیر بشم اونها گرسنه بمونند!

خاتون بند سفید چلواری موهایش را باز کرد یه مشت برنج ریخت توی آن و بست دور گردن کبوتر و گفت: این را بریز تو تغارشون. تا که بادی بیاد برگهای خشک تو حیاط همسایه را جمع کنه و خونه را تمیز کنه، پدر از جنگ می‌رسه و بچه‌ها غذا می‌خورند.

کبوتر پرید و رفت. بادی وزید و برگ‌ها و چوب‌های خشک خانه همسایه را جمع کرد و گوشه ای ریخت. بی بی آمد چوب خشک ها را ریخت توی تنور که آتشی درست کند و دید که تغار پر از دانه‌های سفید برنج است. برنجها را شست که پلو بپزد، بوی کته که بلند شد، در خانه را زدند و پدر از جنگ آمد…

روز بعد خاتون کنار چاه نشسته بود و آواز می‌خواند که این بار کلاغ سیاه پرید و روی دامنش نشست. خاتون یک مشت گندم برایش ریخت اما کلاغ نوک برچید و به گندم ها تُک نزد. خاتون پرسید: کلاغ سیاه آبت بدم؟ دونت بدم؟ غمت نباشه زاغکم!

کلاغ سیاه غار غاری کرد و گفت: «خانه همسایه بچه‌ای مریض داره که حکیم باشی جوابش کرده. گفته درد نشسته به جونش و درمان نداره حالش. پدر و مادرش بعد از ده سال دعا بچه‌دار شدند حالا دیگه روز و شب ندارند آخ چه کنم؟ وای چه کنم؟»

خاتون بند سفید چلواری موهایش را باز کرد یک ملاقه چوبی برداشت پر از آب چاه کرد و یک قطره اشکش را در آن چکاند و بست به گردن کلاغی. گفت: “این آب چهل چشمه‌ی امید و آرزوست. بده به بچه ی مریض و به مادرش بگو لالایی بخونه به پدرش بگو هر روز یک دونه کنجد از زیر بال مرغ حنایی بچینه و بهش بده، بهار نیومده سلامتی میاد.”

کلاغی غارغاری کرد، پرید و رفت تا ملاقه‌ی آب چهل چشمه امید را ببرد برای بچه ی همسایه.

روزها گذشت و حیوانات روستا خبر از مشکلات اهالی می آوردند و با کمک خاتون به اهالی خیر و برکت می رساندند تا اینکه خبر به حاکم شهر رسید.

یک روز که برای شکار به جنگل های دیلم رفته بود، ایازِ شکارچی را دید که تیر و کمانش را به درختی آویزان کرده و با عقابش دارد نان و سبزی می خورد. حاکم رو به ایاز گفت: “مگر این جنگل پرنده و چرنده ندارد که به جای کباب، نان و سبزی می‌خوری ایاز”؟

ایاز گفت:” از وقتی خاتون با آوازی که خواند پسرم را که همیشه غم به چشم و غصه به دل داشت خنداند، دیگر پرنده‌ها را اسیر نمی‌کنم. خاتون برکت و شادی به پسرم داده منم این شادی را به جنگل می‌آورم و با عقاب، چهل گیاه جمع می کنیم و می‌فروشیم.

حاکم خندید و گفت: خاتون می‌تونه من را مَلَک سلطان کنه تا پادشاه هفت اقلیم بشم؟

ایاز گفت: “اگر به باد بگه شاید خبرش را به هفت اقلیم ببره و بتونید ملک سلطان بشید.”

حاکم با سوارانش به خانه‌ی پدر خاتون رفتند و در زدند. خاتون در را باز کرد و حاکم با دیدنش یک دل نه صد دل عاشقش شد. خاتون را خواستگاری کرد تا با خودش به شهر ببرد و در دل هفت قلعه همسر خود کند.

خاتون که هر روز همراه پرنده‌ها، حیوانات و باد به کمک مردم می‌آمد و نمی‌توانست از اهالی روستا و خانواده اش دور بشود، به حاکم گفت: “من دختر جنگل، روستا و این خانه‌ام .نمی‌توانم در قلعه زندگی کنم، نمیتوانم زنت شوم.” خداحافظی کرد و در را بست.

حاکم که تا آن روز از هیچ کس جواب رد نشنیده بود حسابی عصبانی شد و تصمیم گرفت هرجور شده با خاتون ازدواج کند. اول برای پدر و مادر خاتون، طلا، الماس و ابریشم فرستاد اما انها هدیه‌های حاکم را پس فرستادند و گفتند: دخترمان تو را به همسری نمی‌خواهد به زور شوهرش نمی‌دهیم.

بعد از ریش‌سفیدهای روستا خواست تا واسطه شوند و خبر بدهند اگر خاتون زنش شود دیگر از روستاییان مالیات نمی گیرد. اما ریش سفیدها و مردم روستا گفتند خاتون امید ماست و دخترمان را به زور شوهر نمی‌دهیم.

حاکم رفت سراغ رمال شهر و گفت: سحری و جادویی بکن تا خاتون را بیاورم هفت قلعه و زنم بشود.

رمال گفت: باید خاتون را سه شنبه آخر سال که همه در حال تمیز کردن خانه هایشان هستند شبانه بدزدی موهای بلندش را بچینی و بعد او را درون چاه بیندازی تا وقتی آب‌ها از آسیاب بیفتد و همه خاتون را فراموش کنند آن موقع می‌توانی او را با خود به هفت قلعه ببری.

شب چهارشنبه‌سوری وقتی همه خانه هایشان را می شستند و می‌رُفتند تا بهار بیاید و سال نو را شروع کنند، خاتون لباس سرخ به رنگ آتش‌اش را پوشید و گیس سیاهش را بافت و و رفت میان کوچه‌ها تا برای اهالی آواز بخواند. رمال پیر بدو بدو خود را به خاتون رساند و گفت: “خاتون! خاتون! چه نشسته‌ای که چهارشنبه شده و چاه خانه‌ی ما آبی ندارد تا خانه را بشوریم و بهار میهمان دعوت کنیم. مادرم پیر و مریض است و پدرم نانوا بود که موقع آتش زدن تنور افتاد و سوخت. دستم به دامنت خاتون بیا و کمک کن تا چاه خانه ما هم بجوشد و آب و شادی به خانه ما بیاورد.

خاتون همراه رمال به سمت خانه‌ای در دل جنگل رفت. خانه‌ای تاریک و قدیمی. نه نوری، نه سویی و نه صدایی.
وقتی خاتون رسید سر چاه ، حاکم از پشت درختی خشکیده آمد بیرون و گیسهای خاتون را برید و خاتون را با ریسمان بست و انداخت توی چاه و در سنگی چاه را گذاشت.

خاتون وقتی در چاه تاریک به هوش آمد، خواست آوازی بخواند تا اهالی روستا صدایش را بشنوند و به کمکش بیایند. اما دید صدایی که از گلویش در می‌آید صدای ناله‌ی شبگیر است نه آواز بهار.
با خود فکر کرد باید راهی پیدا کند و خودش را از دل سیاه چاه نجات بدهد.

راهش را گرفت و رفت تا ببیند انتهای چاه خشک خانه‌ی رمال به کجا می‌رسد؟
رفت و رفت تا به یک چاه سفید رسید که کنار آسیابی بود. مرد جوان گندم و برنج را آرد می‌کرد تا مردم برای عید آرد داشته باشند نان شیرمال بپزند.

وقتی رفت کنار چاه تا یک سطل آب بردارد و دست و روی آردی‌اش را بشوید، صورت چون ماه خاتون را دید. طنابی انداخت و او را بیرون کشید.

خاتون ماجرای رمال و حاکم را برای مرد جوان تعریف کرد و گفت اگر حاکم بیاید دنبالش و رد او را بگیرد و به اینجا برسد آسیابان را اسیر می‌کند، باید نقشه‌ای بکشند و اهالی را جمع کنند تا بتوانند حاکم را شکست بدهند.

خاتون برای مرد جوان گفت که وقتی حاکم گیس سیاهش را بریده دیگر جز ناله‌ی شبگیر نمی تواند آوازی بخواند و باید دوباره به درون چاه برگردد تا برای او دردسری نسازد.

مرد آسیابان فکری کرد و گفت، باید لشکر داشته باشیم که جنگنجویانش نان می خواهند تیر و کمان می‌خواهند. باید قبل از آمدن بهار اهالی را با نان و تیر و کمان به جنگ حاکم بفرستیم. تو در چاه بمان، من امشب باید کیسه‌های آرد را به روستا ببرم، می‌روم، سر و گوشی آب می دهم و می‌آیم.

آسیابان کیسه‌ها را روی گاری گذاشت و با اسب سفیدش به روستا رفت. پدر و مادر خاتون فانوس به دست دنبالش می گشتند. مردم هم در کوچه‌ها و کنار رودخانه و جنگل دنبال خاتون بودند.

آسیابان جوان رفت خانه ایاز شکارچی و کیسه آردش را گذاشت روی پله و گفت: اگر خاتون را دزدیده باشند که برکت و بهار روستا را ببرند چکار می‌کنی؟ تیر و کمان‌ات را بر می‌داری به جنگ دزدها بروی؟
ایاز گفت: تیر و کمانم را می‌آورم.
آسیابان گفت: گوش به گوش، دهان به دهان به اهالی خبر برسان هر کسی می تواند نان و تیر و کمان بردارد. یک مجمع نان ، نمک، اسفند و سرمه بگذارد روی پله ی خانه‌اش.

خبر سینه به سینه، گوش به گوش بین اهالی روستا پیچید.
وقتی ماه بالای طاق آسمان رسید روی هر ایوان یک مجمع نان و نمک و اسفند و سرمه بود.

صبح قبل ازطلوع آفتاب ایاز با اهالی روستا پشت در قلعه‌ی حاکم جمع شدند
اسفندها را دود کردند و همه جا را دود برداشت، صورت‌هایشان را با سرمه سیاه کردند و تیر و کمان‌شان را برداشتند.
پیش از غروب قلعه را فتح کردند. حاکم از قلعه فراری شد و رمال خودش را از ترس از بالای برج نگهبانی به پایین پرت کرد و مرد.

در اتاق حاکم، گیس سیاه خاتون را که درون گنجه پنهان کرده بود، پیدا کردند و گمان کردند خاتون در قلعه است همه جا را گشتند اما اثری از خاتون نبود.

ایاز با کمک تعدادی از جوانان روستا در قلعه ماندند تا امورات شهر را سرانجام بدهند و اهالی به روستا و خانه‌هایشان برگشتند.

خبر فرار حاکم که به آسیابان رسید سراغ چاه رفت و در چاه را برداشت تا خاتون بیرون بیاید، اما هرچه صدا کرد از خاتون خبری نبود.

با طنابی به درون چاه رفت و یک ملاقه چوبی و یک نوار چلواری سفید دید. خاتون از راهی که آمده بود به میان سرزمین چاه‌ها برگشته بود، شاید گم شده بود شاید هم پیدا …

هر سال چهارشنبه‌سوری که می‌شود مردم یک مجمع کنار چاه‌ها می‌گذارند نان و سبزی و نمک و اسفند و شانه و سرمه… تا از خاتون برکت بگیرند.

مردانی که عاشق خاتون بودند نیمه شب چهارشنبه‌سوری بر سر چاه می‌روند و نام او را صدا می‌زنند تا خاتون آنها را به مراد دلشان برساند اما وقتی چاه قل‌قل مهیبی می‌کند قبل از بیرون آمدن چهارشنبه خاتون از ترس بیهوش می‌شوند، خاتون برای به هوش آوردن آنها به صورتشان یک سیلی می‌زند اما بعد از بیداری چیزی به یادشان نمی‌ماند.

خاتون هرجا که می رود با خودش امید، برکت و زندگی می‌برد اما هنوز درون چاه ها زندگی می‌کند و سالی یک شب قبل از آمدن بهار در چهارشنبه سوری به خانه‌ها سر می‌زند، کمی از نان و نمک و خوراکی های درون مجمع می‌چشد. موهایش را شانه می‌زند و بابت میهمان نوازی و مهربانی صاحبان خانه بهار را به خانه آنها می‌آورد.

🌱مفاهیم کلیدی افسانه: مفهوم یاری، وحدت، حل مساله و مقابله با زورگویی.

+ تصویر از عروسک چهارشنبه خاتون در موزه عروسکهای تهران

 

 

درباره سحر سلطانی

سحر سلطانی دانش آموخته دکتری فلسفه تربیت خوارزمی تهران، تسهیلگر فلسفه برای کودکان، نویسنده و مدرس. عضو هیئت مدیره چهارمین دوره انجمن فلسفه تعلیم و تربیت ایران.

پیشنهاد ما به شما

ستاره ای برای همه / نویسنده و تصویرگر: افلین یاختمان/ مترجم: فواد صادقیان

ستاره‌ای برای همه Een Ster Vooi iedereen نویسنده و تصویرگر: افلین یاختمان Evelien Jagtman مترجم: …

یک دیدگاه

  1. عالی بود . سپاس از خانم سلطانی که اینقدر زیبا قصه را ساده سازی کرده اند و بخصوص مفاهیم آخر قصه برام جالب توجه است. ممنون یک عالمه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *